وارد مدار دیگری از گفت و گو می شوم که مانند طلوع صبح موجد بیداری و تحرک دوباره و تازگی در اذهان است و به مقدمه ای نیاز دارد که بی بذل توجه جدی، درک آن آسان نیست، مقدمه ای که برای بار نخست به وجه کنونی عرضه می شود و دکان های پر زرق و برق دیگری را می بندد که سال هاست محصول تازه ساختی از کارگاه های دانشگاه ها و مراکز تحقیقاتی کنیسه و کلیسا را، با برچسب و نام زبان شناسی تاریخی عرضه می کنند. مبحث و مدخلی که لااقل در ایران پیوسته به عنوان پوشش و روکش ضخیمی بر بروز فاجعه پوریم به کار رفته و با ایجاد توهم قدمت و تحولات مرحله ای برای حضور زبان فارسی، در خدمت سازندگان جعلیات تاریخی و تحقیر دیگر اقوام ساکن این سرزمین بوده اند. زیرا به محض قبول فاجعه پوریم و عواقب آن، زبان شناسان نخست باید توتم معتبر فرهنگ فارسی شان را در پیشگاه این پذیرش تازه قربانی کنند. بدین قرار و به طور قطع و چنان که مجاورت های معمول گواهی می دهد، زبان شناسان را باید از جمله ی آخرین پذیرندگان احتمالی ماجرای پوریم بدانیم.

 

«در زمان ما کوشش فراوان می شود که برخی از گویش ها، مانند بلوچی، پشتو و گویشی که در شرق بین النهرین به کار می رود و کردی نامیده می شود را، در نوشتن به کار برند و برای آن ها ادبیات ویژه و جداگانه ای درست کنند. این کوشش برای نگهداری گویش ها نیست، بل که برای برانداختن زبان و ادبیات فارسی از میان سخن گویان آن ها و جدایی افکندن در بنیان ایرانیان است. نوشته هایی که به این گویش ها چاپ شده ناتوانی آن ها را برای کارهای فرهنگی و دولتی آشکار کرده و نشان داده است که جز برای گفت و گوی روزانه در میان روستاییان آمادگی ندارند»

(صادق کیا، راه نمایی گرد آوری گویش ها، ص پنج)

 

ارائه ی چنین هشداری واضح ترین نشانه ی حماقت گوینده آن است. این کارشناس مشهور، که خود را دلواپس زبان فارسی نشان می دهد، معلوم نیست نگرانی او از چه بابتی است؟ اگر می گوید که دیگر گویش های ایران هم ورژنی از زبان فارسی رسمی است، پس عاقلانه است تنظیم و تقویت آن را به سود زبان فارسی بداند و اگر او لهجه های موجود در ایران را به کلی جدا از زبان فارسی می شناسد و رسیدگی به آن ها را موجب ضعف و حتی برافتادن زبان فارسی می داند، پس باید نتیجه بگیریم زبان فارسی، از فرط ناتوانی، از رقابت با لهجه های خود نیز عاجز است!!!

 

«در خود تهران به گویشی سخن گفته می شد که با گویش دهات شمیران و کن و سولقان همانند بود… مردم ری نیز گویشی داشتند که که بندار رازی از سده ی چهارم به آن شعر می گفته است… اصفهانی ها هم گویش دیگری داشته اند… شیرازی ها هم گویشی داشتند که خودشان آن را شرزی می نامند… تبریزی ها هم گویشی داشتند که واژه ها و جمله هایی از آن در برخی از کتاب ها یاد شده و برخی از سرایندگان تبریز مانند همام و محمد شیرین مغربی شعرهایی به آن سروده اند… قزوینی ها هم به گویشی سخن می گفتند که برخی از واژه های آن در فرهنگ ها و برخی از کتاب های دیگر یاد شده است. استرآبادی ها هم گویشی داشتند که فضل الله استر آبادی بنیان گذار فرقه ی حروفیه در جاودان نامه، نوم نامه و محبت نامه ی خود آن را به کار برده است…»

(صادق کیا، راه نمایی گرد آوری گویش ها، ص دو)

 

بدین ترتیب و به قول این لهجه شناس پرآوازه ی زبان فارسی، مردم سراسر ایران با گویش های مخصوص به خود سخن می گفته و شعر می سروده اند، به جز حکیم ابوالقاسم فردوسی، که هزار سال پیش، دیوانی به زبان فارسی خالص و مخصوص دارالفنون گذرانده های اواخر قاجار آفریده است؟!! آیا او در میان دهکی در خراسان چه گونه با فارسی نخبه و رسمی امروزین آشنا بوده، که به زمان ما نیز در طوس فهمیده نمی شود؟!! در گفتاری با صاحب اطلاعی از خراسان پرسیدم: اگر امروز برای کسبه و دهقانان و مردم متوسط الاحوال طوس مصرع «کز این برتر اندیشه برنگذرد» و یا «ز دانش دل پیر برنا بود» را بخوانید، آیا کسی از مردم محل منظور شاعر را به نیکی درک خواهد کرد؟ پاسخ داد که: خیر! از او خواهش کردم چهارده بیت ابتدای شاه نامه را به زبان رایج و همه فهم مردم طوس امروز دوباره بسراید و حاصل آن شد که در زیر می خوانید:    

به نامِ خُدای عقلُ جُون و فِرَه، که از ایی دٍگه عقل برنگذره
خدای اسم و رسم و خدای فُلک و جای، خدای نون مردم رسون رهنمای
خدای هر چه هس مین این آسمو، دُگُرنده ی ماه و خورشیدم او
از هر نامی پندری، کُلُو تَرَه، گِل مارم مین دو دست اش دره
به چشمای بابا غوری یک وره، تو از جاش نبینی اش ترن زور، یره
نِمِرسه عقل رِ به حولی اوپاش، که حولی اش کُلُونَ، که پیچ پیچ جاش
ازی پُرگِپی های پُر مِسخَره، عَقِل سُوی او راه نِمِبَره
مِبافَه اگر چیزیُم پِشمِیَه، که عقل اَدَم او خورش چشمیه
چیه شُکر ما دِبَرج حکمت اش، که مغفر رِ نباشه به جز خدمت اش
او که مغفر رِ وُ جون ر می سنجیه، خودش کی تو ایی مغز مُگُنجیه
به این چشم و چار و به این تار و پود، کجا مثل او کَس رِ مِشِه سوتود
بایس عقل رِ یَک گوشه پرتو بدی، کِلَفچ رِ [کِلَفچ ر] ببندی، لبِ ر تو بِدِی
فقط اور پرستی و جویی تو را [ه]، به او تَهِ حرفاش بُکُنی نگا[ه]
که پُر زور تَرَه هر که دانا تَرَه، وَ گِر پیرُم هَس از جُوُنا سَرَه 

 

اگر هزار سال پس از فردوسی، مردم طوس معنای شعر او را تنها به شرط این تغییرات درک می کنند، پس ده قرن پیش، شاعری برخاسته از میان آنان، با زبانی که گویا استثنائا برای او از غیب رسیده، دیوان اش را به قدر درک و فهم چه کسی سروده و اگر پاسخ دهند: محمود غزنوی، می پرسم مگر آن سلطان مشهور به تعصب ترکی و گرامی دارنده ی زبان عرب، که می نویسند کتاب روافض را می سوزانده، زبان فارسی اهل تهران امروز را چه گونه و از کجا می دانسته و اگر شما هم نمی توانید یا نمی خواهید و یا نباید از این به ظاهر شوخی تلخ، درسی بیاموزید و نتیجه ای بگیرید، پس اجازه دهید اندک اندک و گام به گام به مغز مطلب نزدیک تر شویم.

 

«یاقوت حموی در معجم الادبا نوشته است: صاحب بن عباد وزیر معروف آل بویه، کتاب خانه ای در ری داشته، سلطان محمود غزنوی آن را سوخته و افزوده من این کتاب خانه را دیدم و فهرست این کتاب ها را در ده مجلد یافتم. سلطان محمود هنگامی به ری رسیده است به او گفته اند این کتاب ها مربوط به روافض و اهل بدعت است و هرچه را در علم کلام بوده از میان آن ها بیرون آورده و دستور سوختن بقیه آن ها را داده است».

(نقل از آثار گم شده ی بیهقی، ص ۷۲، جلد ۲، آمده در صفحه ی ۹۸ کتاب: محمود غزنوی سرآغاز واپس گرایی در ایران، کار غلام رضا سلیم)

 

تراوش نکبت از مجعولات یهودی، در حوزه ی فرهنگ ما، چنان دامن گیر همگان شده، که جرات می کنند از کتاب های گم شده نیز، با چند واسطه و احتمالا به کمک اسطرلاب، نقل هایی را در تقویت اباطیل و ادعاهای مضحک خویش، به خورد دیگران دهند. (صفویه4 – 159)

ورود به مبحث خط و زبان و لهجه و غیر آن، که کسانی با تمسک به عنوان زبان شناس، برای برداشت های تاریخی و تمدنی از آن ها، به عنوان ابزار استقرار توهماتی بی پایان در مقوله ی دیرینگی اقوام و تثبیت هویت هایی سود برده اند، که تاکنون حتی مشمول نظارت های نخستین هم نبوده است. تا آن جا که می توان گفت باز کردن مباحثاتی درباره ی زبان های کنونی و جاری در منطقه ما، نه گشودن دریچه ای بر مقوله ی شناخت، که فراهم آوردن فرمولی در حاشیه است تا تاریخ سراپا جعلیات شرق میانه را در لفافه لفاظی های دیگری بپوشانند که حاصل آن هرچه بیش تر نشناختن یکدیگر است. مورخ محصول نهایی سنه های متوالی کنکاش خود را، که برای آن اعتباری یگانه و یونیک قائل است، به عنوان آینه ای در برابر ملل شرق میانه قرار می دهد تا مگر بر حوصله ی خود شناسی و محاسبات رفتاری و گفتاری خویش بیافزاییم تا آن مرز که بپذیریم و قانع شویم، علی رغم گمان های گوناگون کنونی، هیچ هویتی در شرق میانه جز اصالت اسلامی، منطق تاریخی و واقعیت مادی و استمرار دورانی ندارد.

 

«آشوری ها در زمان ساسانیان مدارس متعددی تاسیس کردند که در انتقال تمدن یونانی به ایران و اسلام کمک شایانی کردند. این مدارس در شهرهای نصیبین، اورفا، جندی شاپور، هرات، طوس و بسیاری از شهرهای دیگر ایران، در کنار کلیسا ها و صومعه ها، تا زمان حمله ی مغول به ایران همچنان فعالیت می کردند. شمار محصلان بعضی از این مدارس بالغ بر دو هزار نفر می شد. بعضی از فارغ التحصیلان آن ها مشهورترین پزشکان و نویسندگان و مترجمان آن زمان محسوب می شدند. متاسفانه با آغاز هجوم مغولان به ایران و سقوط خلافت عباسیان و در پی آن یورش بی امان لشکریان تیمور لنگ به این سرزمین، میلیون ها ایرانی قتل عام شدند. تقریبا تمام آشوری ها نابود شدند و گروه های کوچکی که جان به در بردند به کوهستان های غرب دریاچه ی ارومیه، کردستان ایران و ترکیه پناه بردند».

(اسماعیل یوردشاهیان، تبار شناسی قومی و حیات ملی، ص ۶۸)

هنگامی که از سعی کلان یهودیان در پنهان نگهداشتن ماجرای پلید پوریم و اخراج آن قتل عام بزرگ از حوادث تاریخ شرق میانه می گویم، نظر به کوهی از چنین نوشته های تلقینی و تبلیغی سپرده ام، که باورمند به پوریم یک جمله ی آن را نمی پذیرد و مجموعه را شایسته ی استهزاء می شمارد. چنان که هر عضوی از اقوام کنونی منطقه، که پوریم و عواقب آن را نشناسد، اگر فرصت و فرم قلم به دستان را بیابد، بلافاصله به یوردشاهیان دیگری بدل خواهد شد که بر پرونده تاریخ یهود ساخته کنونی، از مخزن تصورات و آرزومندی قومی خود، برگ های تازه ای اضافه خواهد کرد. بنا بر این اهمیت پنهان نگهداشتن رخ داد پوریم برای یهودیان آن گاه آشکار و مسلّم تر می شود که مجموع تدوین کنندگان تاریخ شرق میانه را نیز برخاسته از میان قوم یهود می بینیم و آموختنی است بدانیم که با وارد کردن پوریم به محاسبات سرشت و سرنوشت مردم ممتاز شرق میانه، هیچ یک این تالیفات هرگز نوشته نمی شد و یهودیان رسنی به دست نداشتند تا به هر بهانه، از جمله چند گانگی و تقابل فرهنگی و مذهبی، ما را به جان یکدیگر بیاندازند!!! پس جاده کوب این کاروان دروغ، که هر یک از ما را با خود به اسارت می برد، جز غلطک حذف پوریم از سرنوشت این منطقه نبوده است. بدین ترتیب صلاح همگانی است که بر مبنای بنیان شناسی نوینی، به تجزیه و تحلیل جایگاه خود در تاریخ این خطه و تنظیم نظام نامه ای بپردازیم که کنترل کننده رفتار و گفتار و ادعا و اداهای آتی ما باشد. شناختی که به شرح زیر از کوزه ی تعریف و تاثیر تازه ای برای معماری و خط و لهجه بیرون می تراود.

۱. اگر قومی نتواند بازمانده ی معماری کهن و یا لااقل باستانی خود را، با نمونه های اشرافی و اعتقادی کافی و لازم برای هر دوران عرضه کند، پس آن قوم، حتی اگر خود را در پناه هزار افسانه ی پهلوانی و صدها قرینه قدمت قرار دهد، یا پیشینه ندارد و یا چادر نشین و بیابان گرد بوده است، هرگز به تجمع متمدنانه و به دانش تولید و تجارت و به شرایط لازم برای شهر نشینی وارد نشده و قومی پراکنده و نوپا و یا آفریده ی امکانات و الزامات خدعه آمیز، در دوران جدید است.

۲. اگر زبانی نتواند خط کهن و یا لااقل باستانی خود را، با نمایش مدارج تغییرات و تحول معمول و منطقی، به فرهنگ عمومی ارائه دهد، پس آن قوم به ارتفاعی از دانایی نرسیده است که برای انتقال درون قومی و یا منطقه ای و جهانی داشته های خود، به ابداع و تدارک ابزار لازم دست برد. این فرمول عام با رجوع به خط های عمده و آشنای جهان، معنای روشن خود را ابلاغ می کند. شتاب یهودیان و رومیان و بابلیان و مصریان و سومریان و ایلامیان و اعراب و چینیان و هندیان، برای تدوین خط مستقل، از آن بوده است که هر یک برای آموزش و گسترش فرهنگ دشوار کسب شده ی خود، به بیرون و درون قوم، به ابزار خط نیازمند بوده اند. هر قوم فاقد خط مستقل و یا لااقل تولیدات و دست ساخته هایی معرف مهارت های ذهنی و علمی و عملی را، بی اعتنا به هر ادعا و آوازه، فاقد فرهنگ پیشرفته بدانیم. 

۳. لهجه ها حاصل برخورد دو نوع لغت متفاوت و یا متعادل و توانایی فیزیکی برابر و یا نارسا در امکانات تلفظ اند. کافی است مسیونی را از فرانسه به آفریقا بفرستید و دهه ای در میان قبیله ای مشغول به کار نگهدارید، به زودی و بدون هیچ اختلاط و داد و ستد قومی، صاحب دو لهجه خواهید شد: فرانسویانی که زبان بومیان را با لهجه فرانسوی ادا می کنند و قبایلی که با لهجه بومی خود فرانسه حرف می زنند. اگر در ایران این همه لهجه های گوناگون می یابیم – و کسانی خوش خیالانه و گاه هم به طمع و گمان کسب امتیاز تاریخی و قومی، تمام آن ها را زائده ای از زبان فارسی گمان می کنند – از آن است که در دوران اخیر صاحبان فرهنگ های همسایه از همه سو به این سرزمین وارد شده و در تحولات سیاسی بعد، لااقل در مراودات بیرونی، مجبور به آموختن و کاربرد زبان رسمی فارسی بوده اند. اینک در هر گوشه ایران، با مهاجران متعددی رو به روییم که فارسی را با لهجه خاستگاه اصلی و اولیه خود تلفظ می کنند، چنان که اگر در نقاط پرت افتاده ای، تجمعی را بیابیم که با لغت فارسی بی ارتباط مانده باشد، با زبانی غریبه سخن خواهند گفت که نه فقط لفظ فارسی در آن میان نمی یابیم، بل هیچ کس از بنیان آن مگر به حدس و گمان و تجربه و تدبیر آگاه نخواهد شد.

 

مورخ رسیدگی به لهجه ها را، مطمئن ترین روش برای بنیان شناسی اقوام می داند و آن جست و جوی آثار نخستین برخورد مردم هر حوزه ی مهاجر نشین، با عناصر اطراف است، زیرا وارد شوندگان بر هر اقلیم و بسیار پیش از تداخل لغوی با همسایگان و فرمان روایان و دولت مرکزی، ناگزیر و به طور طبیعی و در اندک مدتی بر عناصر اطراف مورد احتیاج خویش، گیاهان، رودها، کوه ها، جانوران، حشرات، پرندگان و گزندگان، میوه ها و دیگر پدیده های همسان نام هایی قرار می دهند که غالبا باز بیان نمونه های مشابه در سرزمین اصلی آن ها و یا واژه سازی بر همان اسلوب بر موارد نویافته است. این رمز آن تنوع حیرت آوری است که در سراسر ایران بر نام گذاری عناصر اطراف دیده می شود، چنان که گوناگونی نام گذاری بر خزنده ی مار یا توده ای از ابر با تعداد فرهنگ های مهاجر به ایران، به ویژه در پنج قرن اخیر برابر است. مثلا نامی را که مهاجر مازندرانی بر آهو و گل ختمی و درخت غان و سوسک گذارده، با انتخابی که کرد و لر و خراسانی برای همان نمونه ها دارد، به کلی مغایر است. چنین تفاوت فاحشی که گاه به چیستان می ماند، راوی دو حقیقت تاریخی غیر قابل کتمان است: نخست این که در بنیان میان اقوام ساکن ایران، نزدیکی های واژگانی و بیانی و نژادی وجود ندارد و نمی توان آن ها را شاخه های یک قوم و زبان و فرهنگ واحد شناخت و دیگر آن که مدت زمان همجواری این اقوام هنوز به میزانی نرسیده است که جوانه هایی از اشتراک زبان و گفتار و فرهنگ، بر درخت روابط آن ها روییده باشد. مثلا در فرهنگ لارستانی «چترو چوگون تکنده» بیان حالت زنی است که به اقوام شوهر خود به خاطر زیبایی لباس فخر می فروشد و یا «خرکوبی لهه» نام میوه ی نارس درخت انجیر است، چنان که سمنانی ها و لاسگردی ها برای بز بدون شاخ «داغی چویر لپه گوش کمری» و برای فرزند لفظ «زک» و یا «زائده» را به کار می برند. این گونه بررسی های بنیان شناسانانه، چندان معتبر است که علی رغم کوشش صد ساله ی اخیر برای تولید ملتی با فرهنگ و زبان یکسان، هنوز در هر کوچه ی ورامین با گویشی متفاوت مواجهیم که نشان از تنوع بسیار گسترده مهاجرانی از افغانستان تا عراق و از جنوب تا شمال به آن منطقه دارد.     

برابر الگوهای موجود و معمول و در داد و ستد کلان فخر فروشی های قومی و حتی قبیله ای، که در اساس مبتذل و غیر مستند است، اقوام ایرانی، بی نشانگی تاریخی خویش، از قماش عرضه ی معماری و خط و تولیدات باستانی را، با افسانه های اقتدار پر کرده، بازیچه ی پندارها شده و به حماسه های شاه نامه ای دل خوش اند که در تطبیق با قرائن پیش رو، بسیار مضحک و در عین حال اسف انگیز می نماید. آن ها در عکس العملی ناگزیر، ناشیانه می کوشند تا با پیوند پیشینه ی قومی و فرهنگی خود به حوزه هایی از تمدن کهن، که رد و اثبات آن به سادگی میسر نیست، دزدانه و پاورچین و خزیده به دامن تاریخ و هستی و هویت همسایگان بغلطند. آن ها با نصب ماسک، صورت واقعی و در واقع بی صورتی تاریخی خود را در پس آن پنهان نگه می دارند. ماسکی که در حال حاضر به وضوح بر چهره ی دو قوم پر شماره ی ایران نصب شده می بینیم. ماسک آریایی بر صورت فارسیان ناشناس و ماسک سومری بر چهره ی ترکان نو رسیده. بررسی این نیاز و توسل مشترک فارسیان و ترک ها به این گونه سمبل کاری های هویت شناسانه زمانی جالب تر و جدی تر می شود که قوم فارس و ترک را تا همین اواخر از ارائه ی شناسه ی معماری و خط کاربردی بومی عاجز یافته ایم. ترکان حتی یک نمونه از معماری کهن و یا باستانی و یا حتی صنایع دستی و تولیدات قدیم، در هیچ اقلیمی برای عرضه ندارند و در سده های اخیر سرانجام برای عرض اندام فرهنگی دست به دامان خط عرب شده اند، ماجرایی که پس از انهدام کامل اقوام ساکن ایران در قتل عام پوریم، بی کم و کاست بر به اصطلاح فارسیان کنونی نیز گذشته است. آن ها نیز الگوی باستانی معماری بومی ندارند و در همین اواخر با وام از خط عرب به افاده های فرهنگی پرداخته اند. برای مورخ همزمانی کامل و دقیق این هر دو روی داد، یعنی ظهور توام فرهنگ و زبان و ملت های ترک و فارس، در شرق میانه، توضیح دهنده مسائل پر اهمیتی در سازمان دهی نزاع نوین علیه اسلام از سوی کلیسا و کنیسه است که موجب افتخار هیچ یک از دو قوم نیست، چنان که مشروح آن را به خواست خداوندی بیاورم.

 

«درباره یک دوران صد و پنجاه ساله از تاریخ عثمانی، یعنی از بدو تاسیس این دولت تا اواسط قرن پانزده، منابع بسیار ناقصی در دست است. بنا بر این اگر برای تدوین این دوره از تاریخ عثمانی بخواهیم منحصرا از تواریخ عثمانی که اواخر قرن پانزدهم نگاشته شده، بهره بگیریم، بی شک مرتکب اشتباه و خطا شده ایم و اشتباه تر این که بخواهیم منحصرا با استفاده از منابع بیگانه دست به این مهم بزنیم».

(اسماعیل حقی اوزون چارشی لی، تاریخ عثمانی، مقدمه)

 

تاریکی مطلق حاکم بر نحوه ی ظهور دولت عثمانی در آسیای صغیر، مورد اتفاق تمام بررسان شکل گیری آن دولت است که هیچ توضیح منطقی و قانع کننده تاریخی برای آن نیافته اند، چنان که به تفصیل بیش تر آن باز خواهم گشت. مورخ با حذف این ۱۵۰ سال فرو رفته در تاریکی، از مبداء دولت عثمانی، با روشنایی خیره کننده ای در شناخت ظهور دو دولت همزمان صفوی و عثمانی مواجه می شود که هر یک به نحوی و با اتکاء جداگانه به تاریخ و فرهنگی بدون پیشینه و کاغذین، نخستین پایه های تفرقه ی اسلامی را بالا برده اند، در عین آن که بسیاری از ما و تحت تاثیر تولیدات مورخان یهودی

 

آن ها را از آغاز در تقابل با یکدیگر گمان می کنیم. تقابلی که تا منشاء سقیفه و صدر اسلام نیز کمانه به دور کرده است!!! 

 

با این همه اینک سخن بر زمان ظهور زبان و اقوام ترک و فارس می گذرد تا معلوم شود هیچ یک از این دو قوم و ملت، پیش از پیدایش ناگهانی و از منظر تاریخی نامعقول دولت های عثمانی و صفوی، بر هیچ عنصر مادی، از قبیل سنگ و چوب و پوست و پاپیروس و چرم و استخوان و پارچه، حتی کلامی به اندازه واژه ی نان، ننوشته و باقی نگذارده اند و بنا بر این اصل مسلم هر ادعایی در باب دست خطی به ترکی و یا فارسی که دورتر از زمان صفویه و عثمانی عمر کرده باشد، جعل واضح است. این امر بدیهی را می توان با سپردن هر سطر نوشته ای با ادعای قدمت بیش از پنج قرن، به آزمایشگاه های تخصصی معتبر نیز اثبات کرد، که هیچ شخص و مرکزی از بیم رسوایی علاقه به انجام آن نشان نمی دهد. چنان که مورخ در میان اقوام پیش از تجاوز هخامنشیان مزد بگیر یهود، برابر فهرست مندرج در کتیبه ی بیستون، به نام فارس و ترک بر نمی خورد و اگر به سببی نامعلوم و با ندیده انگاری بسیار، هخامنشیان و یا شاخه ای از آن ها را به اتکای اشاراتی نامعین در همان کتیبه، فارس شناسایی کنیم، اینک یقین داریم که آن ها پس از اجرای قتل عام پوریم، با بر جای گذاردن مرکز نیمه ساخت استقرار خویش، به مسقط الراس خود در ماوراء قفقاز باز گشته اند و مطمئنیم که از آن پس، تا زمان رضا شاه، در لوای هیچ نامی، یادی از آنان در سرزمین ما نبوده و در مرحله ی کنونی مستندی برای معتبر و بومی شمردن قدمت این قوم نداریم و چون از حضور فرهنگ ترک نیز در هیچ اندازه و امکانی در شرق میانه تا پیش از ظهور دولت عثمانی نشانه ای نیافته ایم، پس عاقلانه است قبول کنیم که ناگهان و به سببی که در دنبال خواهد آمد، در مقطع و منظوری معین، به چشم روشنی تاریخ، ناگاه دو قوم ترک و فارس با دو زبان گوناگون ولی با نحوه ی نگارش و الفبایی یگانه!!! در شرق میانه زاییده شده و ظهور کرده اند!!!؟ 


این ها نمونه ای از خط عرب پیش از اسلام است که بر مواد و در محل های گوناگون به دست آمده است. تمام آن ها، هرچند به دشواری، اما با سود بردن از تلفظ و معانی، در الفبا و لغت عرب کنونی، قابل خواندن و معنا کردن است. نه فقط چنین میراثی را در میان مردم ترک و فارس نیافته ایم، بل شاهدیم و گواهی می دهیم که دو ملت اخیر، برای عرض اندام فرهنگی، به محض ورود و حضور تاریخی، در سده های اخیر، از خط بالغ و کامل شده ی عرب با سهولت تمام سود برده اند و شگفت این که کسانی در میان این آماده خواران خود را طلب کار فرهنگ عرب هم می دانند؟!! (صفویه4 – 160)